مهر ۰۶، ۱۳۸۹

مرد دانا...



مردی ازنسل گذشته، ساده، رندوخوش‌خیال
کارهایش دل‌نشین وگفتــــه‌اش ضرب المثال
ماجــــرا‌هایش سراسر طنزواندرزاست وپند
گاه تلخ است وگزنده، گاه شیرین است‌چوقند
گرچه آخونداست اما درنهایت مردمی‌ است
مثل‌مشتی‌بی‌وطن ضد بشرخونخواره نیست
دورافتادیم ازقصه، اگــــــــــــــــرچه دیر شد
ســـــــــــــال‌ها بگذشته برملا واوهم پیر شد
فصل تابستـــــــــان وگرما بود وملا شادکام
رختخواب‌خویش هرشب می‌کشیدی اوبه بام
یک شب او شد ذلّه ازریشش کجا بگذاردش
زیریاروی لحـاف، تاخواب خوش بربایدش
ناگهان فــــــــریاد وفحش و دادوبیدادی شنید
ازهیاهوی شبــــــانه، یک وجب از جا پرید
با فشار کنجـــکاوی رو سوی دعوا گذاشت
با وساطت صلح داد اوگرچه‌کم دنباله داشت
خسته، خواب‌آلـوده برگشت ولحافش را ندید
خستــگی وخوابش از این حادثه ازسر پرید
پیر نابینــــــــــای همسایه بپرسید این سؤال
علت دعـــــــواچه بود و برسرچه قیل وقال؟
گفت ملا علتش را من به تو گــــویم نه کس
برســـــــــــرکهنه لحافم بود این دعوا وبس!

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Mohandes :: Cloob :: Oyax :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر